فردا کاش باران ببارد بر کویر دل هامان
آن قدر هم که فکر می کردیم، زندگی ساده نیست ای مردم ، این گونه که درختان در باد ناله می کنند، این گونه که کوه پیشانی چروک کرده ، فردا باید باران ببارد.
فردا حتما باران می بارد بر گل های پلاسیده ی پیراهن من ، بر شانه های افتاده ی دل تو ، بر موهای جو گندمی مردانی که در سایه روشن آفتاب راه می روند و ترانه می شوند.
فردا باید باران ببارد ، بر گرگ و میش زندگی ما که هنوز نتوانسته است خودش را نجات دهد از نگاه نگران زن همسایه ، خودش را نجات دهد از قضاوت های ناشیانه مغازه دار محل ،خودش را خلاص کند از دست کت و شلوارهایی که در باد راه می روند و صدای سکوتشان تاریخ را کر کرده است .
آن گونه که فکر می کردیم زندگی ساده نیست ، زندگی بارانی ست که بی رحمانه بر همه می بارد.
زندگی می آید و می رود ، بدون آن که اعتنایی کند به چشم های هراسان پیرزنان ، به نگاه های کدر مردان سالخورده ، به دست های جست و جو گر جوانان و پاهایی که در کودکی می دوند .
رندی می گفت: هی همسایه! زندگی شاید همین باشد، همین لبخندهایی که تا نیمه می آیند و بر می گردند، همین گریه هایی که استمرار دارند، همین سلام و علیکی که در اثر عادت مزمزه می شود، همین روزنامه هایی که هرروز با کلماتی مشکوک مردم را سرگرم می کنند، همین درختانی که سیاه شده اند؛ همین آفتاب کدر، این پل های سیمانی و این مردمی که برای ندیدن هم سفره نذر می کنند!!
اما صدایی از درونم می گفت:
نه ، نه ، زندگی باید " نه این " باشد.
زندگی نام شیرین مردمی است که هرروز بیستون بیستون فرهاد می پروراند . زندگی عشق شریف و شکوهمندی است که از دلمان جوانه زده است تا در حیات دیگری جوانه زند و جهان را به جوانی کشاند.
چرا که پیش از ما سرودند: جهان عشق است و دیگر زرق سازی
همه بازیست الا عشق بازی
زندگی باید " نه این باشد "
سلام.
داستان گل مرداب منظورته؟
متوجه نشدم منظورتان را
چه قشنگ عااالی بود
خیلی خوب بود ممنون از نوشته هاتون
اینگونه مطالب را بیشتر بزازید لطفا
تشکر از زحماتتون